قطره ای در صدفی پنهان شد.
رفته رفته به صدف مهمان شد.
چندروزی که گذشت..
دید منزل تنگ است ..
در و دیوار صدف چون سنگ است .
کمی آزرده شد از خود پرسید :
علت آمدنم اینجا چیست ؟
قطره ها آزادند
در دل موج زمان فریادند
صدف آهسته شنید این نجوا
گفت ای کودک خرد دریا .......
شکوه کم کن که در این بحرعمیق !
ما نگردیم به کس یار و شفیق
ما به کس در دل خود جا ندهیم
تا ندانیم که ارزش دارد
بی جهت منزل و مأوا ندهیم
اگر امروز تو در سینه من پنهانی
یا به قول خودت افتاده در این زندانی
مکن از بخت شکایت که بدون تردید
تو در این خانه تاریک شوی مروارید
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0